امیر بهدادامیر بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

...امیر بهداد فرزندی بی نظیر...

دوشنبه 6.شهریور.91 بازیگوشی های یک شب تابستونی

گزارش بازی گوشی های بهدادی در نه ماهگی  در اولین تابستان عمرش   بهداد موشی از حمام اومده و توی تراس هم هوا سرده و کلاه سرش گذاشتیم که باد نخوره و گرسنه اش هست و داره دستش رو می مکه. شیرش رو خورده و سر حال شده . حالا داره بازی می کنه ساعت دوازده شب آقا بهداد توی تراس در حال مورچه بازی.   سرگرم کردن آقا بهداد توسط عمو جان و مامان جان ساعت دوازده شب توی تراس .  کیف سواری بهدادی نصفه شب توی تراس   اینم از بازی کردن بهداد با هر کسی که نماز بخونه   اینجا هم داره با مامان جان که نماز می خونند بازی می ک...
6 شهريور 1391

جمعه 3.شهریور.91 گزارش تابستونی

   شرح روزهای اولین تابستان عمر  بهداد خان تجربه اولین ماههای تابستانی عمر بهداد جان   بچه خوب اول مثل آقاها می شینه بعد شروع می کنه به بازیگوشی. مثل من   دو تا دندونت تازه نیش زده . هنوز هیچی نشده همه چیز رو عین موشها داری میجوی.  گشت و گذار بهدادی در منزل و بازی کردن با هر وسیله جدیدی که پیدا می کنه. اینم گهواره سفری بهداد که بیشتر از یکی دوبار ازش استفاده نشد و حالا شده اسباب بازی جناب بهداد خان.  ...
3 شهريور 1391

چهارشنبه1.شهریور.91 ابرچاق

    باز برای آسمون                  از راه رسید یه مهمون یه ابر چاق سیاه                 با خنده های قاه قاه ابر ِسیاه شیطون                دوید توی آسمون نشست کنار خورشید          دامنشو روش کشید آسمونو سیاه کرد               خنده ای قاه قاه کرد ...
1 شهريور 1391

شنبه 28.مرداد.91سحر

سلام گل قشنگ زندگی . عطر زندگی بهداد جونم هفته آخر نه ماهیگیت هست. روز آخر ماه رمضون. بابایی توی این ماه خیلی بهش سخت گذشت. اما خوب بالاخره امشب اعلام می شه که عید هست و خستگی همه روزه دارا در می شه. امسال تو اولین ماه رمضون عمرت رو گذروندی و اولین شب احیا رو هم تجربه کردی. البته تو که چیزی سر در نیاوری. اما خوب برای ما امسال ماه رمضون یه رنگ و بو و حال دیگه ای داشت . پارسال نبودی و  پا به پای ما تو تموم لحظه ها بودی . البته پارسال بوی برای من خیلی با صفاتر بود. پارسال هر روز عصر و سحر با صدای بلند قرآن می خوندم و تو خیلی آرامش داشتی و منم خیلی آرامش داشتم و خیلی روزهای معنوی بود. اما امسال با وجود شما نتونستم...
28 مرداد 1391

سه شنبه31.مرداد.91 شیرین کاریهای نه ماهگی

      شیرین کاریهای نه ماهگی بهداد جونی     این روزها کارهای بامزه ای می کنی برات تعریف می کنم. سرفه : یه وقتایی که می خوایی توجه ما رو جلب کنی یا خودت رو لوس کنی سرفه می کنی و ادا در میاری. دل نازک: وقتی که دستت رو به جایی می گیری و می ایستی و حواست نیست که دیگه خودت رو نگه داری و یواشی می افتی . دل نازک می شی و می زنی زیر گریه . اما گریه چند ثانیه ای . و با یه شکلک می خند یو یادت می ره که داشتی گریه می کردی. حواس جمع من : وقتیکه دولا می شی و می خوای که از زیر میز رد بشی تا بهت می گیم بهداد سرت سرت . سرت  رو می گیری پائین و مواظبی که سرت به جایی نخوره . خیلی خ...
26 مرداد 1391

پنجشنبه 26.مرداد.91 برنج فروشی

                              بهدادی سلام از روزهای نه ماهگیت یه خاطره قشنگ داریم که میخوام برات بنویسم که هم تو بخونی و هم ما یادمون نره. چند روز پیش رفتیم مرکز شهر که برنج بگیریم. یه فروشگاهی پر از گونی های برنج بود که روی همش قیمت زده بود. یه کیسه ی برنج ریزی  بود که خرد بود و قیمتش رو زده بود کیلویی 15 هزار تومان.  من و بابایی شوکه شدیم که آخه مگه این برنجه چیه که این قیمت رو داره. تو هم بغل بابایی بودی. بابا به فروشنده گفت آقا این برنجتون کیلویی چنده؟ واقعا کیلویی 15 هز...
26 مرداد 1391

چهارشنبه 25.مرداد.91 اندر احوالات نه ماهگی

  بهداد مامان سلام یعنی الان که داری این مطلب رو می خونی چند سالته؟ تصورش خیلی برام سخته . نمی تونم باور کنم که اون روزی میرسه که دیگه خودت سواد دار شدی و میتونی همه چیز رو بخونی و شاید دیگه نویسنده این وبلاگ من نباشم و خودت بشی یه پا نویسنده و تمام خاطرات روزانه ات رو با دستای کوچولوی مردونه خودت بنویسی. دوست دارم که اون روز رو ببینم. شاید این خاطره نوشتن حتی به تو کمک کنه که انشا رو هم بهتر یاد بگیری و تو درس انشا نمره های بالا بگیری. ان شا الله. بهدادی این روزهای نه ماهگیت که یاد گرفتی عین فرفره چهار دست و پا راه بری و همه خونه رو با دستای کوچولوت وجب میکنی. نگهداری از تو برای من شده لحظه ای . یعنی یک لحظه هم ن...
25 مرداد 1391

سه شنبه 24.مرداد.91 مهمونهای یه شبه

پسر کوچولوی دوست داشتنی من . بهداد جان سلام  مامانی. گل قشنگم خوبی؟ نه ماه و 23 روزت هست .این روزها  یه جور دیگه دوست داریم. عشقمون بهت داره همین جور بیشتر و بیشتر می شه. خونه ما دیگه کاملا رنگ و بوی بچه رو میده. دوستت داریم و کیف می کنیم وقتیکه سر حال و شاد و خوشحالی. دو شب پیش مامان اینا دیگه دلشون طاقت نیاورد و اومدند پیشمون تا تو رو ببینند. وقتی که رسیدند عصر بود و تو هم خواب بودی. اما یه نیم ساعت بعد با صدای ما از خواب بیدار شدی و  بدون اینکه فکر کنی یا ادا در بیاری و ناز و نوز کنی قشنگ دستات رو باز کردی و خودت رو انداختی تو بغل مامان جون و عمه جونی. نمیدونی که اونا چقدر از این حرکت تو کیف کردن...
24 مرداد 1391

جمعه 20.مرداد.91 نگرشت را...

  نگرشت را تغییر بده میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد …. که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند...
20 مرداد 1391